ثمین عزیزمثمین عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه سن داره
طنین عزیزمطنین عزیزم، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

ثمین بهترین هدیه آسمانی

دردســـــــــرِ بزرگ!

این روزها...، که نه ! مدتهاست به رسم مرسوم ِ دید و بازدید، که هفته ای دو بار مهمان ِ خانه ای می شویم در نزدیکی؛کوله بار ِ ثمین پر می شود از جیغ و چنگ و خشم!!!! مات می ماند و سر در گم! در بازیِ شیرینِ چنگ انداختن و نواختنِ جیغ های گوشخراش و شادی ِ اطرافیان! که این بازی را مهیج ساخته و "نه مادر"، و "نه باباییِ" ما که دو تنه حریف ِ خاندان نخواهیم شد. کار به توضیح ِ غیرِ مستقیمِ اصول ِ روانشناسی و تربیتی هم میرسد و عاجزانه تمنایِ عکس العملِ خاص نشان ندادن(!)، ولی دریغ....!!! که نرود میخ ِ آهنی در سنگ! و البته پند آموزی قریب الوقوعِ آنچه نباید از سوی ِ ثمین! به راحتی با شنیدنِ"وای!!! نزنی منو!!!!"، "صورتم رو چنگ نزنی- با خنده و شوخی!- !!!" ...
24 اسفند 1392

خانه تکانی!

قبل ترها بهمن ماه که از راه می رسید طومارِ کارهای صف کشیده برای سالِ نو بدستم رقم می خورد و هر روز قدمی به تمیزی خانه نزدیک می شدم تا اول اسفند، دغدغه ام خانه تکانی نشود و دل مشغولی هایم خلاصه شوند در انداختن سبزه ی عید و چیدن سفره هفت سین و شاید شامِ ویژه ی شبِ عید و چند روزی تعصیلیِ نوروز! امروز، اولِ بهمن ماه است. لیستِ کارهای ریز و درشت را نوشته ام(به تفصیل!) و غوطه ورم !!!! در فکرِ قطره آهنی که ماه هاست خورده نشده! دندانهایی که سر نزده، خیلی زود دل به سیاهی سپرده اند! وزنی که ماههاست منحنی ِ رشد را مستقیم و نزولی طی می کند! شیرنوشی های شبانه ای که از شیر  گرفتن را ناممکن می سازد و ....... بی خیالِ لکه هایِ فرش که از قلمِ لکه ...
24 اسفند 1392

نمی خواهم بمیرم...

از مرگ می هراسم خوب که فکر می کنم می بینم دلیلی برای دل نبستن به دنیا نیست، قبل تر ها نه که به مرگ فکر می کردم، آنرا می شناختم، خوب! ولی هیچ دلیلی برای نگرانی نداشتم! آزاد بودم و شاید رها – حداقل زبانی هم که شده، چیزی برای جا نهادن نداشتم! – حتی به همسری سپرده بودم بعد از من چگونه ازدواج کند(!)، سریع و بی وقفه و... اشک نریزد و ... سیاه نپوشد و.... گاهی، فقط گاهی اگر توانست فاتحه ای بفرستد! و دیروز... ، به مراسمِ ختمِ پدرِ همکارم که رفتم، فکر کردم، نهیب خوردم، من هیچ آمادگی ای ندارم، به دنیا دل نسپرده ام (سعی می کنم نسپرم)! ولی امانتی دارم که نمی توانم به دستِ هیچکس بسپرم!!!   پاره ای از من در جایی دیگر قدم می زند،...
24 اسفند 1392

این زمستان

زمستان را دوست دارم.  به خاطرِ برفِ سردی که از پشت شیشه می بینم و چایِ داغی که با لذت می نوشم. به خاطر آدم برفی ای که برای دماغش دنبالِ هویج می گردم و تیوپی که به هوایِ سُر خوردن، بارها به زور از تپه بالا می بریم . به خاطر بخارِ گرمی که از دهن بیرون میزنه! به خاطرِ شبهای بلندی که ساعت، خودش را به بی خیالی زده! به خاطر ِ کرسیِ خونه مامان بزرگ و کشمش هایی که برای شب چله آویزان کرده و توی سینی روی کرسی می چینه! و خرمالو هایی که به آدم چشمک می زنند. به خاطرِ اینکه آخرِ آخرش بوی ِ بهار می آید. جدایِ از اینکه دلم برای روزهای بلند تنگ میشود. جدای از اینکه انواع ِ سرماخوردگی را تجربه می کنم حتی با شلغم هایی که همیشه برای خوردن آماده اند! جد...
24 اسفند 1392

آخرین های سال!

آخرین شنبه ی آخرین هفته در آخرین ماهِ سال که باشد، کمی به فکر فرو می روی. شاید هم زیاد! لحظه ها چقدر برای سپری شدن شتاب دارند و تو... ساکت و آرام منتظرِ فردا و فرداهایی، بی اینکه تک تکِ ثانیه های فعلی ات را جشن بگیری. آنقدر درگیرِ از راه رسیدنِ سالِ نو می شوی که اسفند را در هیاهویِ خانه تکانی و خرید ِ لباس، گم می کنی و تا به خودت می آیی می بینی که دیگر دارد نفس های آخرش را می کشد.   گاهی فراموش می کنی قشنگی اسفند کمتر از فروردین نیست؛ شاید هم همیشه! وقتی پرده ها از پشت ِ پنجره ها پایین می آیند تا قدری در آب استراحت کنند. وقتی موج زدن ِ ملحفه های شسته شده وپهن شده در هوا ، پاکی را به یادت می آورند. وقتی از کوچه که رد می شوی...
24 اسفند 1392

بوی اسفند....

بوی اسفند آرام و بی سر و صدا، اسفند از راه رسید و احساس می کنم سنگینی تمام ِ سال در حجم حتی کمتر از سی روزه اش خلاصه شده؛ امسال اما دور از بوی خانه تکانی و خریدِ عید و بویِ همیشگیِ اسفند! جدایِ از تصادفی که زنِ برادرم را تا عید خانه نشین کرد! در هیاهویِ غمِ از دست دادنِ بزرگ خانواده مان؛ مادر بزرگِ دوست داشتنی ای که روزهای اولِ عید میهمانِ همیشگیِ سفره اش بودیم، دور هم و به دور از لحظه ای درنگِ از دست دادنِ آغوش گرمش. هنوز لذت سلام و احوالپرسی هایش آرامم می کند! طعم ِ بوسه های شیرینِ همیشگی اش را مگر می توان فراموش کرد! و خاطراتِ کوتاهی که درس های بزرگی داشت! به پیشواز آمدن و بدرقه کردنمان تا دمِ دمِ در، حتی با آنکه سختش بود. اصر...
24 اسفند 1392

بوی عید...

  بوی عید بوی عیدی ،بوی توت،بوی کاغذ رنگی؛ بوی تند ماهی دودی وسط سفره ی نو؛ بوی یاس جا نماز ترمه ی مادربزرگ؛ با اینا زمستونو سر می کنم؛ با اینا خستگیمو در می کنم؛ وحشت کم شدن سکه ی عیدی از شمردن زیاد؛ بوی اسکناس تا نخورده ی لای کتاب؛ با اینا رمستونو سر می کنم؛ با اینا خستگیمو در می کنم؛ فکر قاشق زدن یه دختر چادرسیا؛ شوق یک خیز بلند از روی بته های نور؛ برق کفش جفت شده تو گنجه ها؛ با اینا زمستونو سر میکنم؛ با اینا خستگیمو در میکنم؛ عشق یک ستاره ساختن با دولک؛ ترس ناتموم گذاشتن جریمه های عید مدرسه؛ بوی گل محمدی که خشک شده لای کتاب؛ با اینا زمستونو سر میکنم؛ با ا...
24 اسفند 1392

سه نفرِ خانواده! خانواده سه نفره!

این روزها خیلی سه نفره شده ایم: « از تعداد بشقاب و قاشق و چنگال ِ سر سفره گرفته تا تعدادِ دمپایی های دمِ دستشویی و تعدادِ کفش های دمِ درِ ورودی! » تازه به این ها تعدادِ سه فنجان چایِ داغِ دیشلمه ی عصرانه را هم اضافه کنید! و همچنین: اعلامِ نظرِ کودکانه ی نفرِ سوم را که این روزها پیشنهاد می دهد، ابراز ِ نظر می کند و به هر نحوی موافقت یا مخالفتِ خودش را با نظراتِ ما اعلام می کند!!! (توضیحا این که مثلا حالا بریم دَدَر، خونه ی مامان جون نه! ، عمه رو نبریم خرید، غذا بخوریم، دستهامون را بشوریم و ....) ١٢/١٢/٩٢
17 اسفند 1392

آقای پدر!!!

آقاي پدر! همین که از خوابِ عزیزِ نیمروزی ات می زنی و افتادگیِ پلک هایِ خواب آلودت را به رو نمی آوری که تا آمدنِ مادرِ خانواده (از کلاسِ برنامه نویسی)، از کودکش مواظبت کنی ؛ همین که برخلاف ِ معمول، پیشنهاد می دهی که برای ِ خرید، با هم بیرون برویم یا حتی برای ِ تماشای گاو وگوساله و گوسفند و مرغ(!)، بارِ سفر می بندی؛ همین که وقتی اصرارِ کودکِ 20 ماهه ات را در حمام رفتن می بینی، عزم را جزم می کنی تا با خرده ترسی که از شست و شویش داری، او را به حمام ببری؛ همین که یادت نمی رود دخترت دَنِت دوست دارد و رانیِ انبه و لیموشیرین، و این سه پایِ ثابت خریدهای هفتگی ات می شود؛ همین که صبح ها با لذت و خوشنودی شیر موز درست می کنی و اول شیشه ی دخترت ...
14 اسفند 1392

ماهگرد بیستم

دختر عزیزم! بیست ماه از با تو بودن می گذرد و من بیست بار به تو وابسته تر شده ام! بیست هزار بار از داشتنت به خود می بالم و بیست هزار هزار بار خدا را شاکرم که مرا لایق مادری ِ تو کرد! با داشتنت زندگی را شاعرانه تر لمس می کنم، به دور از درگیریِ ردیف و قافیه! گویی گمشده ام را در وجود ِ تو یافته ام، مایی از نو متولد شده در دامانِ عشقی پاک و معصوم که سالها پیش جان گرفته، با حضورِ تو کامل شده و با بزرگ شدنت می بالد تا به اوج برسد. گرمایِ آغوشت را از من دریغ نکن ، هیچگاه؛ که با هُرمِ نفسهایت قلبم می تپد. بوسه های شیرینت را ارزانی ام دار که خستگی ام را به دستِ فراموشی می سپارد. و صدایم بزن ... شیرین تر از همیشه، که  با شنیدن آهنگِ صدایت جا...
11 اسفند 1392